نینیگولونینیگولو، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 30 روز سن داره

من و نی نی و باباش

روزهای تلخ اما با حضور تو شیرین

دخترم با اومدنت خونه یک رنگ دیگه گرفته انگار همه چیز عوض شده حتی رابطه بین من و بابایی . همه چیز قشنگتره صدای گریه و خنده تو فضای خونه رو پر کرده . الان آروم کنارم خوابیدی اما گریه و بغض امونمو بریده خیلی دلگیر و ناراحنم از آدمهای دوروبرم آدمهایی که فقط ادعای خوب بودن دارن و مثلا می خواستن کمکم کنن اما داغونم کردن و شادیمو خراب کردن چقدر روزهای اول سخت گذشت تو عزیز دلم دلدرد داشتی و من نمی فهمیدم و نمیتونستم برات کاری کنم خودم هم حسابی درد داشتم و اعصابم ضعیف شده بود با گریه هات گریه می کردم و فکر می کردم نمیتونم مامان خوبی برات باشم احساس ضعف و ناتوانی تمام وجودمو گرفته ولی خوشحالم که حضورت اونقدر پر رنگه که انگار نه می بینم و نه میشنو...
18 آبان 1392

شمارش معکوس

نازنینم انتظار داره به پایان می رسه امروز رفتم دکتر بعد از معاینه دکتر گفت نمی تونی دختر قشنگتو طبیعی دنیا بیاری و تاریخ سزارین رو برای 92/07/17 مشخص کرد . دنیا رو سرم خراب شد من تا امروز فقط راجع به طبیعی تحقیق کرده بودم و هیچ چیز در مورد سزارین نمی دونم اصلا نمی تونستم بپذیرم کلی با خانم دکتر چونه زدم ولی دکتر می گفت امکانشو نداری البته از اینکه بالاخره می دیدمت و این انتظار به پایان می رسید خوشحال بودم کلی با بابایی صحبت کردم و راضی شدم که 17 برم برای سزارین فقط 7 روز تا لحظه دیدار مونده هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ...
10 مهر 1392
1