روزهای تلخ اما با حضور تو شیرین
دخترم با اومدنت خونه یک رنگ دیگه گرفته انگار همه چیز عوض شده حتی رابطه بین من و بابایی . همه چیز قشنگتره صدای گریه و خنده تو فضای خونه رو پر کرده . الان آروم کنارم خوابیدی اما گریه و بغض امونمو بریده خیلی دلگیر و ناراحنم از آدمهای دوروبرم آدمهایی که فقط ادعای خوب بودن دارن و مثلا می خواستن کمکم کنن اما داغونم کردن و شادیمو خراب کردن چقدر روزهای اول سخت گذشت تو عزیز دلم دلدرد داشتی و من نمی فهمیدم و نمیتونستم برات کاری کنم خودم هم حسابی درد داشتم و اعصابم ضعیف شده بود با گریه هات گریه می کردم و فکر می کردم نمیتونم مامان خوبی برات باشم احساس ضعف و ناتوانی تمام وجودمو گرفته ولی خوشحالم که حضورت اونقدر پر رنگه که انگار نه می بینم و نه میشنو...